مدیریت و حسابداری

نکاتی در باب مدیریت و حسابداری

مدیریت و حسابداری

نکاتی در باب مدیریت و حسابداری

انسانیت

انسانیت، ساده یا پیچیده!

یکشنبه هفته پیش با همسرم و دو  فرزندم رفته بودیم یک رستوران غذای خانگی که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها افراد زیادی اونجا نبودن 4نفر ما بودیم با یه پیرزن و پیرمرد که حدوداً70 سالشون بود.
ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه مردجوان نسبتا 35 ساله اومد
 تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوان گوشیش زنگ خورد البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم ،بگذریم شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و ...

بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به میز ما و اون زوج سالخورده و با خوشحالی گفت که خدا بعد از 8 سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم.
به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده خوب ما همگی مون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه میکردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم اما بلاخره با اصرار زیاد پول غذای ما  و پول باقالی پلو ماهیچه اون پیرزن وپیرمرده رو که خودش سفارش داده بود ،حساب کرد و با غذای خودش که در ظرف یکبار مصرف سفارش داده بود از رستوران خارج شد.
خب این جریان تا این جاش معمولی و زیبا بود اما اونجایی خیلی تعجب کردم که چهارشنبه شب با دوستام رفتیم استخر تو استخر ناگهان با تعجب همون مرد جوان رو دیدم که با یه پسر بچه 6-5 ساله از سونا بیرون اومد از دوستام جدا شدم و یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و با تعجب دیدم که پسره داره اون مرد جوان رو بابا خطاب میکنه.

دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش به محض اینکه برگشت من رو شناخت یه ذره رنگ و روش پرید اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشالله تو 2-3 روزه بچتون چقدر بزرگ شده ،اومدم ادامه بدم ،که پرید تو حرفم گفت :داداش جریان اونشب یه دروغ بود یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.
دیگه با هزار خواهش و تمنا گفت اون روز وقتی وارد رستوران شدم دستام کثیف بود و قبل از هر کاری رفتم دستام رو شستم همینطور که داشتم دستام رو میشستم صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم البته اونا نمیتونستن منو ببینن ،که داشتن با خنده باهم صحبت میکردن پیرزن گفت کاشکی می شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم پیرمرده در جوابش گفت ببین اومدی نسازیها قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخریم و برگردیم خونه اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم بخاطر اینکه 18 هزار تومان بیشتر تا سر برج برامون نمونده
.


همینطور که داشتن با هم صحبت میکردن اون کسی که سفارش غذا رو میگیره اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین پیرمرده هم بیدرنگ جواب داد: پسرم ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار.
من تو حال و هوای خودم نبودم همینطور آب باز بود و داشت هدر میرفت تمام بدنم سرد شده بود احساس کردم دارم میمیرم، رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن ،بعداز دستشویی اومدم بیرون یه جوری فیلم بازی کردم که اون پیر زنه بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.
ازش پرسیدم که چرا دیگه پول غذای ما رو دادی ما که دیگه احتیاج نداشتیم گفت داداشمی پول غذای شما که سهل بود من حاضرم دنیای خودم و بچم رو بدم ولی آبروی یه انسان رو تحقیر نکنم اینو گفت و دست پسرش را گرفت و رفت.
یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه ولی یادمه که تمام ساعت استخر یه گوشه نشسته بودم و به در و دیوار  وآدمهای تو آب نگاه میکردم و مبهوت بودم از این همه انسانیت.  

شرح:دوستان عزیز ما چقدر حاضریم برای انسانیت و دلخوشی انسانی دیگر ودیدن شادی دیگران هزینه کنیم؟و باور کنیم انسان خوشبخت انسانی است که خوشبختی و سعادت دیگران را می خواهد. شاد باشید

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد